بعضی از آدمها، مخصوصا در دنیای راک، نباید از شریکهایشان جدا شوند. عوض میشوند و شاید هم نابود. دیگر به درخشانی گذشته نیستند. پل سایمون بی گارفانکل، نش و استلیز و کرازبی هر کدام تنها، اکسل رز بی اسلش، آزی آزبرن بی تونی آیومی، یان گیلان بی ریچی بلکمور را ببینید. هر کدام انگار چیزی کم دارند. از سوی دیگر گیتاریستهای تکنیکی را ببینید. ساتریانی، تام مورلو، ون هیلن، مالمستین، دیو ماستین و خیلیهای دیگر. باید در فضا و زمان درست استفادهشان کرد تا به یاد ماندنی باشند. استعدادهایی هستند که هدر رفتهاند و میروند. ساتریانی شاید فقط دو کار به یاد ماندنی داشته باشد. مالمستین حوصلهات را سر میبرد از آن همه سرعت و "هیچ"ی که پشت کارهایش خوابیده. ون هیلن که فقط جشنواره زرق و برق است و کارهایش همه هرز و هدر، گیرم که یک قطعه آتشفشانی ساخته باشد.
دیوید گیلمور را نمیتوانم در دسته دوم جا دهم. گیتارش همه روح است و جان. ته صدایش چنان بلوزی خوابیده که با چیزی ته وجودت حرف میزند. حنجره جناب گیلمور دوست داشتنی هم بهترین همراه است برای صدای گیتارش. کارهایش هرگز هرز و هدر نبوده، مثل آن همه گیتاریست پر سر و صدای پرمدعا، که هرگز هیچ کار جاودانهای نداشتهاند. گیلمور بارها نشان داده که نه تنها گیتارنواز تکنیکی خوبی است، بلکه آهنگسازی و خواندن را هم به خوبی میشناسد.
ولی مجبورم از سه آلبوم انفرادی این آدم دوست داشتنی نتیجه بگیرم که نباید از پینک فلوید و واترز جدایش کرد. ناگهان خیلی معمولی میشود، یکی مثل هزاران. سر و صداهای اضافه در کارهایش زیاد میشود. صبر و حوصله آهنگهایش پایین میآید. ایده در آلبومهایش کمرنگ میشود و کارهایش به عاشقانههای روزمره کاهش مییابد. آن همه ظرافت و پرداختگی در سولوهایش، محو میشود. به جای صدایی یکدست و خالص، سه گیتار روی هم میکس میکند با درام بسیار بلند که حواست را پرت میکند. چنان به تکنیک میپردازد که انگار یک نوازنده جوان است در حال خودنمایی. شاید هم بخت بد بوده که اواخر دهه هفتاد و اواسط هشتاد دو آلبومش را به بازار داده و از موزیک آن دوره اثر پذیرفته است (آلبوم سومش شاید کمی بهتر باشد. الان که دارم مینویسم، تازه شروع کرده به گوش دادن آلبوم سوم و شروعش که از دو تای دیگر بهتر است).
جان لرد، مایکل کیمن، پیت تاونزند و چند نفر دیگر با گیلمور همکاری کردهاند، ولی هنوز هم آلبومها چیزی بیشتر از یک تمرین و دستگرمی خوب نیست. خود گیلمور میگوید که برخی کارها را نمیشود با گروه انجام داد، نمیشود برنامه برای پینک فلوید گذاشت و چیزهایی تازه اجرا کرد که مردم نمیشناسند. راست هم میگوید. هر کدام از این آهنگها را اگر با گروه اجرا میکرد، من یکی سالن را ترک میکردم (زر مفت میزنم!). اگر دنبال کارهای نزدیک به پینک فلوید باشیم، باید راجر واترز گوش کنیم، نه گیلمور. او نمیخواهد و شاید هم نمیتواند آن باشد که من میخواهم. به دنبال چیزهای دیگری است در آلبومهای انفرادی، که با سلیقه من جور در نمیآید.
خلاصه اینکه گیلمور و واترز هرگز مثل نمونههای بالا دمشان به هم بسته نبود و هر کدام راه خود را رفتند، ولی کاش گیلمور کسی دیگر مثل واترز را کنارش داشت. خودش میگوید که آلبوم اول برایش خیلی مهم بوده، برای اعتماد به نفسش و این که ببیند میتواند تنها هم کار کند. البته که توانست، ولی غرغروی بداخلاق خودخواه کمالگرایی مثل واترز همراهش نبود که کارش را سوهان بزند.
حالا این را گوش کنید تا متوجه شوید دقیقا چه میگویم.
حالا این را گوش کنید تا متوجه شوید دقیقا چه میگویم.
No comments:
Post a Comment